پسران آفتاب و دختران مهتاب

عشق بی پایان


ببار باران

که دلتنگم مثال مرده بی رنگم

ببار باران

کمی ارام که پاییز همصدایم شد

که دلتنگی وتنهایی رفیق باوفایم شد

ببار باران

بزن بر شیشه قلبم  بکوب این شیشه را بشکن

ببار باران

که تا اوج نخفتن ها مدام باریدم از یادش

ببار باران

درخت وبرگ خوابیدن

اقاقی...یاس وحشی...کوچه هاروزهاست خشکیدن

ببار باران

جماعت عشق را کشتن

کلاغها بوته سبزوفا را بیصدا خوردن

ولی باران تو بامن بیوفایی

توهم تا خانه همسایه می باری

وتا من می شوی یک ابر تو خالی

ببار باران

ببار باران

که تنهاییم

 

 

نوشته شده در شنبه 10 تير 1398برچسب:,ساعت 22:8 توسط یکتا| |

هنگام باریدنت غرق در تماشای توأم وحل شده درعمق تنهایی خویش

که بردوش کشیدنش برایم سنگین است......

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1398برچسب:,ساعت 18:1 توسط یکتا| |

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1398برچسب:,ساعت 17:57 توسط یکتا| |

شبی از پشت یک تنهایی غمناک وبارانی تورا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم...

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم...

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس...

تورا از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم...

وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

"دلم حیران وسرگردان چشمهایی است رویایی

ومن تنها برای دیدن زیایی آن چشم

تورا در دشتی از تنهایی وحسرت رهاکردم"

همین بود آخرین حرفت...؟؟!!

ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت ...

حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت ونارنجی خورشید واکردم...

نمی دانم چرا رفتی....!!

نمی دانم خدا داند...!!

نمی دانم شاید کفر میگویم ...!!

وتو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی..

نمی دانم کجا...رفتی !!

ولی خوب می دانم که بعد از رفتنت ...

باران چه معصومانه می بارید...

وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

وبعد از رفتنت آسمان چشم هایم خیس باران شد...

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهم داد....

تو آنجایی ومی دانی که سرنوشت من چه خواهد شد!!!

ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی این دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر...

نمی دانم چرا؟

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز...

دلم بدجور دلتنگ است....

تو آنجایی وخدا باتوست ..می دانم ...

پس :

برای شادی وخوشبختی ام بازم دعایم کن...

دلم بدجور دلتنگ است.....

 

 

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1398برچسب:,ساعت 17:53 توسط یکتا| |

شبی از پشت یک تنهایی غمناک وبارانی تورا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم...

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم...

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس...

تورا از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم...

وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

"دلم حیران وسرگردان چشمهایی است رویایی

ومن تنها برای دیدن زیایی آن چشم

تورا در دشتی از تنهایی وحسرت رهاکردم"

همین بود آخرین حرفت...؟؟!!

ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت ...

حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت ونارنجی خورشید واکردم...

نمی دانم چرا رفتی....!!

نمی دانم خدا داند...!!

نمی دانم شاید کفر میگویم ...!!

وتو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی..

نمی دانم کجا...رفتی !!

ولی خوب می دانم که بعد از رفتنت ...

باران چه معصومانه می بارید...

وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

وبعد از رفتنت آسمان چشم هایم خیس باران شد...

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهم داد....

تو آنجایی ومی دانی که سرنوشت من چه خواهد شد!!!

ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی این دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر...

نمی دانم چرا؟

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز...

دلم بدجور دلتنگ است....

تو آنجایی وخدا باتوست ..می دانم ...

پس :

برای شادی وخوشبختی ام بازم دعایم کن...

دلم بدجور دلتنگ است.....

 

 

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1398برچسب:,ساعت 17:53 توسط یکتا| |

شبی از پشت یک تنهایی غمناک وبارانی تورا با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم...

تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزو هایت دعا کردم...

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس...

تورا از بین گلهایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم...

وتو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی:

"دلم حیران وسرگردان چشمهایی است رویایی

ومن تنها برای دیدن زیایی آن چشم

تورا در دشتی از تنهایی وحسرت رهاکردم"

همین بود آخرین حرفت...؟؟!!

ومن بعد از عبور تلخ وغمگینت ...

حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت ونارنجی خورشید واکردم...

نمی دانم چرا رفتی....!!

نمی دانم خدا داند...!!

نمی دانم شاید کفر میگویم ...!!

وتو بی آنکه به فکر غربت چشمان من باشی..

نمی دانم کجا...رفتی !!

ولی خوب می دانم که بعد از رفتنت ...

باران چه معصومانه می بارید...

وبعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

وبعد از رفتنت آسمان چشم هایم خیس باران شد...

وبعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهم داد....

تو آنجایی ومی دانی که سرنوشت من چه خواهد شد!!!

ومن در اوج پاییزی ترین ویرانی این دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر...

نمی دانم چرا؟

شاید به رسم عادت پروانگی مان باز...

دلم بدجور دلتنگ است....

تو آنجایی وخدا باتوست ..می دانم ...

پس :

برای شادی وخوشبختی ام بازم دعایم کن...

دلم بدجور دلتنگ است.....

 

 

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1398برچسب:,ساعت 17:53 توسط یکتا| |

شب که می رسد به خود وعده می دهم که فرا صبح حتمأ به تو خواهم گفت     صبح که فرا می رسد نمی توانم بگویم  ........رسیدن شب را بهانه می کنم        وباز شب می رسد وصبحی دیگرومن هیچ وقت نمی توانم حقیقت را به توبگویم   بگذارمیان شب وروز باقی بماند که چقدر:............................................... دوستت دارم!!!!!!

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 23:4 توسط یکتا| |

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 14:46 توسط امیر| |

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 14:31 توسط امیر| |

وقتی یاد تووجودم را پر میسازد چشمانم را برای حس تو می بندم .شهر ومردم خوبش در یک سو وتو را در کنار خود می بینم. زمانی را می بینم که شهر با تمامی آنچه در آن وجود دارد کوچک وبرهم فشرده میشود وبه صورت جویباری زیر پاهایت جریان می یابد ودر وجودت می ریزد ودر تو محو میشود...وتو در کنار من می مانی ومن می بینم که خون هزاران رویای پاک در رگهایت جاری است وگرمی قلب هزاران فرشته درقلبت وحس پاک شهر در نگاهت می درخشد...ومن با غرور دستهای گرم وصمیمی تو را در دستهایم می فشارم واحساس می کنم که شادی وامید وشور زندگی از سر انگشتان صادقت در وجودم می ریزد وقلبم را لبریز می سازد واین احساس عجیب آنقدر وجودم را پر می سازد که از حدوگنجایش وتحمل من خارج است وآرامش را از دلم می رباید وطپشهای وحشیانه آن مرا به دنیای بیداری می کشاند وباورم نمیشود که تو در کنارم نبوده ای ......باورم نمی شود که من گرمی دستها وصدای نفسهای آرامت را در رویای خیسم ام اینطور واضح وبا تمام وجودم حس کرده ام...به چشمهایم نگاه کن که صادقترین آیینه درون من است. تو میتوانی مرا از نگاهم بشناسی زیرا که قلبم متعلق به توست وآنچه متعلق به قلبم است وقلبم نگاهم را به رویت می گشاید...چون جای توست!!!  وقتی دلم بخواهد هرچند ندارمت اما در رویای ام به تو نگاه میکنم...به چشمانت اگر قلب تو بخواهد. تو میتوانی تصویر پاک ات را در چشمانم بنگری وقتی که تصویر تورا در مردمک ام مینشانم وچشمانم را می بندم وقتی تاریکی را برای حس چشمانت می پذیرم تورا وتمام امید زندگی را با تو می بینم وتنها خودم آن را حس می کنم.... تو نیز میتوانی مرا ازنگاهم بشناسی تو میتوانی عشق را بشناسی چون قلبم متعلق به توست با آنچه متعلق به قلبم است.....با اینکه کنارم نیستی نیستی نیستی...................................

نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت 19:46 توسط یکتا| |


Power By: LoxBlog.Com